مرکز آموزش عالی شهید باهنر تهران

داستان شب عاشورا " آرامش در آستانه طوفان"

شب بود و سکوت سنگین صحرای کربلا را فرا گرفته بود. نه سکوتی از سر آرامش، که سکوتی آمیخته با غمی عمیق و انتظاری ناگزیر. ستارگان در آسمان تیره، بی‌شمار و درخشان، گویی شاهدان خاموش فصلی از تاریخ بودند که تا ابد در حافظه زمان حک می‌شد. بادی سرد، آرام بر خیمه‌های کوچک آل رسول می‌وزید و نوای حزین آن، گویی لالایی غم‌انگیزی برای فردا بود. در دل آن خیمه‌ها، اما، حال و هوایی دیگر حاکم بود. امام حسین (ع)، آرام و باوقار، یاران خود را گرد آورده بود. چهره‌هایشان، با وجود خستگی راه و اندوهی که بر دل داشتند، با نوری از ایمان و بصیرت روشن شده بود. امام نگاهی مهربانانه به تک‌تک یارانش انداخت؛ به پیرمردان سپیدمو که جوانی‌شان را در راه حق گذرانده بودند و به جوانانی که شور و عشقشان به شهادت، از هر شعله‌ای فروزان‌تر بود. صدای آرام و دلنشین امام در فضا پیچید: "اینان (لشکر یزید) تنها با من کار دارند. من بیعت خود را از شما برداشتم. تاریکی شب فرصتی است تا هر که می‌خواهد، برود. من شما را حلال کردم." و سپس، چراغ خیمه را خاموش کرد. لحظه‌ای سکوت حکمفرما شد. سکوتی که می‌توانست پر از تردید، ترس یا حتی وسوسه باشد. اما نه! این سکوت، سکوتِ وفاداری بود. سکوتِ انتخابی آگاهانه. ناگهان، صدای قاطعی برخاست. صدای حضرت ابوالفضل (ع)، برادر ماه بنی‌هاشم؛ "یا اباعبدالله! آیا تو را تنها بگذاریم و برویم؟ پس از تو زندگی برای ما چه معنایی دارد؟ به خدا قسم، اگر هزار بار کشته شویم و دوباره زنده شویم و باز هم کشته شویم، دست از تو برنخواهیم داشت." سپس، یکی پس از دیگری، یاران به پا خاستند. زهیر بن قین، که روزی از امام فاصله گرفته بود و حالا عاشقانه در کنارش ایستاده بود، با صدایی رسا گفت: "به خدا قسم، دوست دارم کشته شوم و دوباره زنده شوم و باز هم کشته شوم تا هزار بار، و باز در رکاب ، تو و اهل بیتت جان بدهم." بریر بن خضیر، حبیب بن مظاهر و دیگران نیز با سخنانی شورانگیز، وفاداری خود را فریاد زدند. هر کلام، تیری بود بر قلب تردید و شمشیری بر پیکر دنیا. امام لبخندی زد. لبخندی که هم رضایت بود و هم اندوه. می‌دانست که اینان، مردان فردای شهادتند. مردانی که نامشان تا ابد بر تارک تاریخ ایثار خواهد درخشید. شب عاشورا، شب عبادت بود. امام حسین (ع) و یارانش، آن شب را به نماز، دعا و تلاوت قرآن گذراندند. صدای زمزمه‌هایشان، گویی ترنم فرشتگان بود که از آسمان به گوش می‌رسید. برخی مشغول مناجات بودند، برخی شمشیرهایشان را صیقل می‌دادند و برخی دیگر، با آرامشی عجیب، با یکدیگر شوخی می‌کردند. این آرامش، نه از سر غفلت، که از یقین به راه و رضایت به تقدیر الهی بود. آنان می‌دانستند که فردا، روز دیدار است. روزی که خونشان، درخت اسلام را آبیاری خواهد کرد. در آن شب، خیمه‌ها نزدیک‌تر شدند و با طناب و هیزم، حصاری دورشان کشیده شد. آماده‌سازی برای نبردی نابرابر، اما با ایمانی بی‌نهایت. ماه در آسمان، گویی نظاره‌گر این صحنه بی‌بدیل بود؛ صحنه‌ای از اوج بندگی، ایثار و آزادگی. با طلوع فجر عاشورا، شب به پایان رسید. شبی که در آن، مرز بین حق و باطل، ایمان و کفر، و آزادگی و بردگی، برای همیشه مشخص شد. شبی که درس‌های آن، تا ابد در قلب‌های آزادگان جهان طنین‌انداز خواهد بود.

 

دلنوشته: جمیله غفاریان معاون هماهنگی مرکز آموزش عالی شهید باهنر